بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

روزهای پر از گردش تو شب های سرد

گردش و تفریح تو این روزها و شب های سرد چه مزه ای میده، چند شب پیش رفتیم پارک روبروی خونمون و تو طبق معمول همیشه از تاب بازی نهایت لذت رو بردی، اینقدر قشنگ از ته دل می خندی که نگو و نپرس!! آتیش پاره مامانی هوا اونشب سرد بود و به همین خاطر کسی جز ما تو پارک نبود و تو هم تونستی یه دل سیر تاب بخوری.. دیگه داری یکساله میشی و توانایی های تو هم مثل خودت داره رشد میکنه. کلی خودت رو پاهات نگه میداری اما چند تا قدم بیشتر راه نمی ري، تا ما عطسه میکنیم یا سرفه و ... سریع سعی میکنی ادای صدای ما رو در بیاری. به چی می گی تی ، به نازی می گی نانی ، تا غذای خوشمزه بهت میدم هی سرت رو تکون میدی می گی به به ، تا میگم "حسنی میایی بریم حموم" دس...
27 آبان 1391

یازده ماهگیت مبارک+ کلی چیز میز دیگه

این چند وقته کلی اتفاق افتاده اما من تا امروز حوصله نکردم چیزی بنویسم(دلیلش رو نمی دونم و نبود دیگه)!!!! امروز رفتیم امامزاده باغ فیض و یکم استخون سبک کردم و حال دماغ نوشتن پیدا کردم بهار جونم یازده ماهه شدی، به همین زودی داری یکساله می شی خوشگلم! بهار هم اولین بار در یازده ماهگیش رفت زیارت، خیلی هم براش جالب بود، برای ضریح و آیینه کاری و لوسترها و ... خیلی ذوق داشت. توی حیاط امامزاده ازش عکس گرفتم واسه یادگاری. بهار خوشگلم، عاشقتم جیگرم!!! دندون چهارمت هم در اومد. دیگه از دست گاز گاز کردنت باید فرار کرد موهای خوشگلتم هفته پیش کوتاه کردم. دخمل مرتبی شدی دیگه. هفته پیش مهمون داشتیم و محمد علی که 20 ماهشه&n...
19 آبان 1391

دغدغه ای از جنس بد زمانه

دغدغه دارم از بد زمانه! دغدغه از امروز تا فردا! نمی دانم از کدام بعدش بیشتر بهراسم! زمان کودکی ام نه رنگی بود نه شعری نه ریتمی و نه آهنگی! مگر لالایی مادرانه و زمزمه های محلی مادر بزرگ! لباس مدرسه ام، تلویزیون خانه ما، رنگ اتاق کودکانه ام، هیچ یک رنگی نبود. رنگ زندگی ما رنگ آرزو بود. برادرها حتی برادرهای کوچک پر بودند از غیرت و ...، حجاب همیشگی مادرم در کنار دوستانی که پایبند نبودند، الگوی زندگی بچه گانه مان بود. حال می ترسم از این زمانه، از دنیای پر از  رنگ، پر از آهنگ و .... که برایت بسیار جذاب است. از برادرهایی که یادشان رفت رنگ مردانگی به خود بگیرند و شدند: لاغیرت!!!! از منقضی شدن اعتبار معصومانه فرزندم سخن می گویم...
10 آبان 1391

ما اومدیم

من و بهار بعد از دو هقته اومدیم خونه!!!!...... !!! اول قرار بود که یه هفنه بیشتر نمونیم، اما بابایی قرار شد که بره مدرکش رو از یزد بگیره(7 سال بعد از فارغ التحصیلی )، برای همین ما یه هفنه دیگه موندگار شدیم. توی این مدت بهاری حسابی خودشو تو .دل مادر جون و پدر جون جا کرد، الان کلی دلتنگشن. کلی چیزای جدید یاد گرفت و راندمان شیطنتش به شدت بالا رفت!!! حالا یه خبر خوبه دیگه اینکه: سومین دندونتم در اومده، دندون بالا سمت چپ، انگار ما هر مسافرت میریم، بهاری سوغات با خودش دندون میاره، دندون چهارمتم همین روزاست که بیاد. بهاری حالا دیگه زیر بغلش رو که میگیری میتونه راه بره، تا بهش میگی نه،نه، نه سریع دستاشو تکون میده و تکرار میکنه : مه، مه، مه...
3 آبان 1391
1